درباره وبلاگ ![]() از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم ! آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ یک بار خاطره ای از جبهه برایم تعریف میکرد.میگفت:((کنار یکی از زاغه ی مهماتها سخت مشغول بودیم تو جعبه های مخصوص مهمات میگذاشتیم و درشان را میبستیم .گرم کار یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی !داشت پا به پای بچه ها مهمات میگذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم :حتما از این خانمهاییه که میان جبهه . اصلا حواسم نبود که هیچ زنی را نمیگذارند وارد این منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم . مشغول کارشان بودند و بی تفاوت میرفتند و می امدند .انگار آن خانم را نمیدیدند . قضیه عجیب برام سوال شده بود.موضوع عادی به نظر نمیرسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست .رفتم نزدیکتر . تا رعایت ادب شده باشد سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم :خانم!جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین. رویش طرف من نبود . به تمام قد ایستاد و فرمود:مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟ یک آن یاد امام حسین(علیه السلام) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد .خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع رو گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم همان طور که رویشان آن طرف بود فرمودند:هرکس یاور ما باشد البته ما هم یاوری اش میکنیم. همسر شهید برونسی نظرات شما عزیزان:
می خاهم باشماتبادل لینک کنم
سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 12:2 :: نويسنده : سمـیــــــــــه
![]() ![]() |